سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

کیمیا و سینا

اولین بارونای پسرکم

عصر روز اول مهر داشتم کتاباتو با خاله مریم نگاه میکردیم و بهت گفتم مامانی غیر از نگاره اول بازم بهتون درس دادن؟ گفتی آره هم اینو بهمون گفتن هم اون بارونا رو!!!  منم از همه جا بیخبر شروع کردم و دنبال درس بارون میگشتم که کجای کتابتونه و هرچی هم خاله مریم طفلی میگفت همچین درسی توی کلاس اول نیست من گوش نمیدادم. خلاصه بعد از یه جستجوی سر کاری فهمیدیم که تو به اولین سرمشقات که شبیه یک هست چون پشت سر هم نوشته بودیشون میگفتی بارون... فدای اون دل صاف و مهربونت بشم عزیز دل مامان اینم اولین بارونای پسرم که یه جاهایی شبیه به رگبارای پاییزی شده!!! نفس منی مامانی ...
7 مهر 1392

باز هم بوی مهر

هنوزم اول مهر که میشه مثل همون وقتایی که میرفتم مدرسه ذوق و شوق دارم...ا مسال این اشتیاق بیشتر بود واسه اینکه نازنین پسرمم مدرسه میرفت و کلاس اولی بود.طبق روال هر سال کلاس اولیا باید یه روز قبل از بقیه به مدرسه برن و سینای منم روز سی و یکم شهریور همراه منوبابایی مهربون به مدرسه رفتی. خدا میدونه وقتیکه با اون لباس فرمت وارد مدرسه شدی من چه حسی داشتم.خوشحال بودم از اینکه میدیدم جوجه ته تغاری منم دیگه اونقدی بزرگ شده که باید بره مدرسه اما بغضم داشتم که چه زود تموم اون لحظات کودکی جوجه من گذشتن و من خیلی چیزاشو نتونستم جوریکه دلم میخواد حس کنم. خلاصه روز اول که زیاد تو ی مدرسه نموندی عزیزکم و چون بابایی مرخصیش تموم شد بعد دو ساعت به خونه ...
7 مهر 1392

بازم ماموریت بابایی و ...

امروز سه روز میشه که بابایی مهربون رفته بابلسر ماموریت  و ما مثل دفعات پیش تنها هستیم  سیناجونم !!!علی رغم اینکه همون روز اول از من قول گرفتی که اگه مشقاتو  زود بنویسی بریم خونه باباجون و تا وقتی بابایی میاد اونجا باشیم. و الانم سه روز میشه که ما مهمون مامان جونو باباجونیم!اما اینبار خیلی بیقراری میکنی و منو خیلی داری اذیت میکنی همش سر یه چیزای کوچیک قهر میکنی  تا من یه ذره بهت اخم میکنم با اون بغضایی که منو میکشی میگی دلم برای بابا تنگ شده پس کی میاد؟؟؟پس آخر هفته کی میشه؟!!! قربونت برم من که هر وقت تو رو اینجوری میبینم حاضرم عمرمو بدمو اون قیافه معصومو گرفته تو رو نبینم. اما خودمونیم دل خودمم بیشتر تنگ شده و ...
7 مهر 1392

تابستونی که گذشت

نفسای مامان، یه چند وقتیه که نتونستن براتون چیزی بنویسم اما اینبار به خاطر تنبلی و درگیریام نبوده...آخه مامانی چشمامو عمل کردمو   نمیتونستم با سیستم کار کنم.الانم یه چند روزی میشه که درگیر نوشتن همین چند خط هستم، خلاصه اینکه 24 مرداد عمل چشمام بود و تموم ماه شهریور رو توی خونه کنار شما دو تا عسلک بودم و هرچند چشمام اذیتم میکردن  اما با شما دو تا شیرینک خیلی خوش گذشت جوریکه به بابایی میگفتم دلم میخواد استعفا بدمو دیگه نرم سر کار... امسال تابستون سینایی من کلاس فوتبال میرفتی  و بعد از کلاستم کلی با ذوق برام از زمین چمن و شوت و دروازه بانیات تعریف میکردی.هرچند توی خونه هم شما دو تا شیطونک به همراه بابایی خونه رو سه تا م...
31 شهريور 1392
1